برای یافتن شغل مورد علاقه
رویا های کودکی مان را به اکنون دعوت کنیم!
در طول مسیر یافتن شغل مورد علاقه و مناسب،با موانعی روبرو هستیم.بعضی ها شرایط محیطی کار در ایران را به عنوان یک مانع قلمداد می کنند.برخی طول تحصیلات عالی در دانشگاه را عامل دیگری در این راه می دانند.دراین مقاله به 2 عاملی که کمتر اشاره شده می پردازیم.
- اسطوره ی رسالت
با اینکه مسئله ی تعیین یک هدف شغلی، مشکلی جدی و فراگیر است، اما تاکنون آنچنان که شایسته است به قدر کافی، گسترده و دقیق به آن پرداخته نشده است. در واقع عمومأ سردرگمی هایمان را، در مورد انتخاب مسیر شغلی، نقطه ضعفی میدانیم که فقط اندکی آزارنده است و تأثیر چندانی بر کسانی ندارد که دچارش هستند. سردرگمی را خیلی ساده نشانه ی گیجی و بی عملی میدانیم، نشانه ی اینکه به شکلی غیرمنطقی غرغرو یا مشکل پسند هستیم. چه بسا آن را از تبعات بدعادتی و ناز کردن بدانیم («باید به خاطر داشتن این شغل شاکر هم باشی») یا آن را علامت آزارنده ی فقدان تعهد کاری و یا بوالهوسی بدانیم. اما به این دلیل به چنین قضاوت های نسبتا تند و زننده ای در مورد خودمان می رسیم که تحت طلسم ایده ای سترگ و اغلب ویرانگر هستیم، که می توان آن را «اسطوره ی رسالت» نامید.
این اسطوره از تجربیات دینی خاصی سرچشمه گرفته است، که با اینکه نادر هستند اما بسیار پرعظمت و ارزشمند محسوب شده اند و در تاریخ غرب محبوبیت بیش از حدی کسب کرده اند. این تجربه ها در آن لحظاتی پیش می آمدند که خداوند فردی را به سوی خویش فرامی خواند . گاهی به واسطه ی ایک فرشته و گاهی مستقیما از فراز ابرها با او سخن می گفت . و به او فرمان می داد که زندگی اش را وقف خداوند کند.
یکی از این قصص برجسته داستان زندگی سن آگوستین فیلسوف (۳۵۴-۴۳۰ میلادی) است، که در اواسط عمر با دستور الهی پیشه ی خویش را تغییر داد. او ابتدا مشرک و استاد ادبیات بود اما به اسقفی مسیحی و کاتولیک تبدیل شد. این دگرگونی عظیمی بود، اما نیازی نبود که آگوستین خودش طرح آن را بریزد. در ۳۸۶ میلادی که از قضا در میلان به سر می برد، روزی برای گردش بیرون رفت. او ندای کودکی را شنید که آوازی می خواند که تاکنون هرگز نشنیده بود. هم سرایان یک صدا می خواندند «به دست گیر، به دست گیر» و آگوستین این ندا را فرمانی از جانب خدا دانست. او کتاب مقدس را برداشت و نخستین آیه ای را که پیش چشمانش ظاهر شد قرائت کرد و دقیقا همان آیه ای که چشمش به آن افتاد به وی گفت زندگی اش را تغییر دهد و به شخصیتی تبدیل شود که امروز می شناسیم؛ او به کشیش و متفکر کاتولیک بزرگی تبدیل شد.
با اینکه گویا این داستان پیوند ژرفی با الهیات کاتولیک دارد، ولی ما چنین روایت هایی را وجه دنیوی بخشیده ایم بی آنکه کاملا متوجه این کارمان باشیم. ما نیز طوری رفتار میکنیم چنان که گویی انتظار داریم بالاخره در جایی از زندگی فرمانی شبه آسمانی بشنویم که ما را به سوی غایت زندگی مان رهنمون شود.این داستان – چنان که اغلب چنین است – با هنرمندان آغاز شد. تا پیش از دوره ی رنسانس، هنرمند بودن صرفا نوعی پیشه و حرفه محسوب می شد که افراد تقریبا همیشه به این دلیل به آن روی می آوردند که پدر یا عمویشان قبلا اینکاره بوده است. پرداختن به نقاشی با مجسمه سازی اساسا چندان تفاوتی با کفش دوزی یا دهنه سازی برای اسبان نداشت: همه ی اینها صرفا پیشه و مهارتی عملی بودند که هر فرد با پشتکاری می توانست آموزش های صحیح را ببیند و به تدریج در آن خبره شود. اما از زمانی به بعد، هنرمندان که تحت تأثیر قصص دینی بودند، اندک اندک خود را نوعی «صاحبان رسالت» می دانستند که تقدیر به این مسیر هدایتشان کرده است. چیزی در درونشان بود که آنان را به سوی هنرشان جذب میکرد. میکل آنژ (۱۴۷۵- ۱۵۶۴) یکی از حادترین نمونه های این رویکرد بود؛ او باور داشت که روحش وی را الزام کرده است که به نقاشی آبرنگ بر سقف ها و دیوارها بپردازد و قطعات مرمر را بتراشد. چه بسا گاهی اوقات آرزو میکرد که می توانست از این کار دست بردارد، اما اگر مرتکب چنین کاری می شد به رسالت خویش پشت کرده بود.
حضور ایده ی رسالت در زندگی نامه ی بسیاری از مشهورترین اشخاص تاریخ، هویدا و عیان است. مثلا می دانیم که ماری کوری (۱۸۶۷- ۱۹۳۴) دانشمند لهستانی پیشرو، از سن ۱۵ سالگی می دانسته که زندگی اش موقوف به آن است که بتواند به پژوهش های علمی بپردازد. او با عزم تمام در برابر همه ی دشواری هایی که در مسیرش بود جنگید؛ او هیچ پولی نداشت و در یکی از زمستان های دوره ی دانشجویی اش نزدیک بود از فرط سرما بمیرد و به کرات به دلیل گرسنگی از حال رفته بود. اما سرانجام پیروز شد و برنده ی دو جایزه ی نوبل شد؛ اولی در ۱۹۰۳ به دلیل پژوهش هایش در باب اشعه ی ایکس و دومی در ۱۹۱۱ به دلیل کشف عناصر رادیوم و پولونیوم.
تاثیر چنین نمونه هایی باعث شده تصور کنیم که اگر در زندگی رسالتی داشته باشیم آن گاه شکی نخواهد بود بر اینکه مقدر شده ایم در زندگی کاری عظیم به انجام برسانیم. در نتیجه، فقدان رسالت در زندگی نه تنها نوعی بداقبالی محسوب می شود، بلکه همچنین نشانه ی فرودستی دانسته می شود. از این رو هنگامی که در زندگی مسیر خاصی نداریم، نه تنها هراسان می شویم بلکه همچنین روحیه مان را می بازیم و فکر میکنیم که همین سرکشتگی ها نشانه ی آن است که هر راهی هم در پیش بگیریم بی تردید مسیری بی اهمیت و پیش پا افتاده خواهد بود.
بدتر آنکه تصور می کنیم «کشف رسالتمان در زندگی» کشفی است که همه ما باید بتوانیم در مدت زمانی کوتاه به آن دست یابیم و اعتقادمان بر این است که برای کشف این رسالت یکسره باید انفعال پیشه کنیم: تنها کار لازم این است که برای فرارسیدن لحظه ی الهام منتظر بمانیم؛ تا شوقی درونی یا غریزهای شورمندانه فرا برسد .
یکی از چیزهایی که بازتابی کوچک اما مهم از این رویکرد است، این عادت ماست که از کودکان حتی وقتی بچه اند می پرسیم که می خواهند وقتی بزرگ شوند چه کاره شوند. این پیش فرض ضعیف اما واضح در کار است که در میان گزینه هایی که کودک به آنها ابراز علاقه می کند (فوتبالیست، مدیر باغ وحش، فضانورد و غیره) نخستین بارقه های لرزان آن ندای درونی را می شنویم که تقدیر ازلی کودک را اعلام می کند. گویا اصلا برایمان عجیب به نظر نمی رسد که انتظار داریم یک بچه ی چهار و نیم ساله درکی از هویت خویش در بازار کار بزرگسالان داشته باشد.
همه ی این موارد در کنار هم تا حدی توضیح می دهند که چرا جامعه کم و بیش نسبت به این مسئله بی تفاوت است که هر یک از ما باید چگونه شغل و تخصصمان را برگزینیم. دوستان و خانواده که خیر ما را می خواهند معمولا به یک شخص سردرگم صرفا توصیه میکنند که فعلا صبر کند، و میگویند سرانجام روزی به شغلی برخواهد خورد که کاملا مناسبش است.
در حالی که برخلاف آنچه این تصور تأسف بار و سرکوبگرانه ی رسالت به ما می گوید، کاملا منطقی است که استعدادهای خویش را نشناسیم و ندانیم آنها را چگونه به کار بگیریم. طبیعت انسان آن قدر پیچیده ، تواناییهای هر فرد آن قدر غامض و به سختی قابل تعریف دقیق و اقتضائات زمانه آن قدر بی ثبات است که کشف بهترین هم خوانی بین یک فرد و یک شغل، با اینکه چالشی خطیر و البته بسیار مشروع است، مستلزم میزان بالایی از فکر، کاوش و کمک دانایان است و چه بسا سالها ذهن ما را به خود مشغول کند. از این رو کاملا منطقی و قابل درک است که ندانیم باید سراغ چه کاری برویم. و در واقع اینکه متوجه شویم جواب این پرسش را نمیدانیم یکی از نشانه های مهم بلوغ است، به جای اینکه با این فکر آزارنده بر خودمان رنج های بسیار تحمیل کنیم که قاعدتا باید جواب این سؤال را بدانیم.
- پریشانی ذهن ما
حتی وقتی پذیرفته باشیم برای فهمیدن اینکه باید چه کار کنیم، باید طی سالهای متمادی توجه بسیاری وقف این پرسش کنیم، باز با معضل دیگری روبه رو هستیم که بسیار گیج کننده تر است: اینکه فهم ماهیت ذهنمان چقدر دشوار است.
مغز ما برای تفسیر و فهم خودش به شکلی بد و ناجور تجهیز شده است. چه بسا بتوانیم از خودمان بپرسیم که به چه غذایی علاقه داریم، اما نمی توانیم یک جا بنشینیم و به سادگی از خودمان مستقیما جویا شویم که احتمالا می خواهیم با زندگی حرفه ای مان چه کنیم. این «ما» عقب نشینی می کند، سکوت پیشه می کند و زیر عدسی تحلیلهایمان تکه پاره می شود.
در بهترین حالت، سطوح ژرف تر ذهنمان هر از گاهی به شکل منقطع پیام هایی صادر می کند که به برخی چیزها اشتیاق دارد و یا از برخی چیزها منزجر است. ناگهان می بینیم داریم به خودمان می گوییم: «می خواهم کاری خلاقانه کنم یا نمی خواهم زندگی ام را برای یک شرکت قربانی کنم»؛ « دلم می خواهد کارم تأثیری داشته باشد، یا می خواهم کاری به دردبخور انجام دهم.
چنین خواسته هایی چه بسا منطقی باشند، اما در عین حال به دلیل فقدان تعریف روشن و مشخص، بسیار بی فکرانه هستند. دورنمای کلید زدن یک شغل براساس این افکار، به درستی باعث ترس و اضطراب میگردد؛ اگر طرح استواری نداشته باشیم خیلی زود دست به دامن طرح و برنامه های دیگران می شویم.
بدین ترتیب محکوم به آن هستیم که خودمان و ذهنمان را مقصر بدانیم که به نظرمان به شکلی عجیب دچار بلاهت است. در حقیقت در اینجا در لحظه ای بسیار پرتنش – با یکی از معضلات بنیادی اندام اندیشه ورز انسان روبه رو می شویم. ذهن ما به همین سادگی ها به پرسش های سرراست پاسخ نمی دهد. پرسشهای مهم دیگری نیز هستند که در مواجهه با آنها نیز چنین پاسخ های از هم گسیخته و آشفتهای بروز می کنند؛ مثلا وقتی که کسی از ما بخواهد بگوییم عشق حقیقتا چیست یا اینکه دوستی ها مبتنی بر چیست. در چنین مواقعی احساس می کنیم سردرگم شده ایم و تحت فشاریم. به احتمال بسیار زیاد، على رغم یک واقعیت قابل توجه و محوری، نمیتوانیم تحلیلی به میان آوریم که دست کم قدری معنادار باشد. یعنی این واقعیت که بی آنکه مطلع باشیم، ایده های فراوانی در مورد ماهیت عشق و دوستی در جایی از ذهنمان به تکاپو مشغول اند، زیرا همه ی ما در زندگی به کثیری از مصادیق آنها برخورده ایم.
ما همین حالا هم مقادیر عظیمی از مطالب مرتبط در اختیار داریم تا بتوانیم بینش های گسترده و بسیار تأثیرگذار به بیان درآوریم. افکار و احساسات سیال فراوانی در اختیار داشته ایم؛ با موقعیت های خوب و بد بسیاری سروکار داشته ایم که می توانیم از آن ها برای ارائه ی پاسخهایی گیرا استفاده کنیم. اما به دلیلی نامعلوم نمی توانیم به سادگی تجربیاتمان را به شکل یک پاسخ محکم و استوار گرد آوریم. مسئله این است که اغلب اوقات ایده هامان در ذهنمان به شکل پراکنده و نامرتب وجود دارند. تاکنون نتوانسته ایم آنها را گرد آوریم، آنها را هرس کنیم و روابط بین آنها و تغییراتشان را رصد کنیم؛ ما فرصت و انگیزه ی کافی نداشته ایم تا فحوای هر یک از آنها را بکاریم و ببینیم وقتی همه را در کنار هم قرار دهیم به چه نتیجه ای میانجامند. اما اگر به قوه ی تفکرمان بیشتر اعتماد داشته باشیم و در این کار مهارت بیشتری یابیم، همه ی ما این قابلیت را داریم که چشم اندازهایی بسیار پرارزش مطرح کنیم (کسانی که نویسنده هایی بزرگ میدانیم در نهایت صرفا افرادی هستند که خوب می دانند چگونه تورهای پروانه گیری خویش را به دست گیرند تا فرارترین، سربه هواترین و گریزپاترین افکار را به دام اندازند).
مشکل کجاست؟
ما هم اکنون چیزهای بسیاری می دانیم، اما نمیدانیم که آنها را می دانیم؛ زیرا در فن گردآوری و تفسیر تجربیاتمان هیچ آموزشی ندیده ایم. یک شهر زیبا چگونه است؟ یک تعطیلات ایده آل به چه معناست؟ یک گفت و شنود خوب چگونه جریان می یابد؟ این سؤالها شاید به نظر هراس آور برسند، اما ما پیشاپیش برای آنها جوابهایی داریم؛ زیرا همه ی ما در بخشی از حافظه مان خاطراتی به یادگار داریم که هنگام قدم زدن در خیابان ها شهر چه احساس خوبی داشته ایم، یا با سفر به منطقه ای با آب و هوای متفاوت احساس میکردیم حواس پنجگانه مان دوباره احیا شده اند، یا هنگام گپ و گفتی دوستانه دور میز چقدر احساس همدلی و صمیمیت می کردیم. اینکه فکر می کنیم پاسخ این سؤال ها را نمیدانیم صرفا یکی از علائم گرایشی فراگیر است به دست کم گرفتن قابلیت هایمان. چه اندوهناک است که مرتب از کنار واقعیت می گذریم که ما پیشاپیش در درونمان واجد این توانایی هستیم که به پردازش و تحلیل عظیم ترین امور هستی بپردازیم.
از این رو در نهایت چندان عجیب نیست و بنابراین نباید چندان مایه ی نگرانی باشد که هنگام پرس و جو در باب اینکه با زندگی شغلی مان بهتر است چه کنیم، نتوانیم پاسخی سرراست و تر و تمیز ارائه دهیم. این صرفا نمونه ی دیگری است از این قاعده که ذهن ما متأسفانه عضلات خودتامل گر ضعیف و بی بنیه ای دارد.
با این ذهن آشفته چه کنیم؟
از آنجا که ذهن نمی تواند به سادگی به برنامه ی شغلی روشنی برسد، اما در عین حال ماده ی خام لازم برای چنین برنامه هایی در آن وجود دارد، باید زمان قابل توجهی را صرف این کنیم که آگاهانه شواهد مرتبط را گرد آوریم، کتابخانه ای از آن ها بسازیم، در باب آنها بیندیشیم و تحلیلشان کنیم؛ و یقین داشته باشیم که این افکار سرگردان و ادراکات حسی گریزپا سرانجام روزی به شکل گزاره ها و جملاتی روشن و مشخص در می آیند. البته در مسیر انجام این کار پیچیدگی هایی نیز وجود دارد اما مانع اصلی اغاز کردن این فرایند این احساس بد است که این کاری ناجور است و انجامش حتی لازم نیست. کوشش برای فهم شخصیت شغلی مان باید با تصدیق اولیه ی این واقعیت آغاز شود که که ذهن ما دچار ابهام طبیعی است؛ بی آنکه دستخوش این احساس شویم که گرایش های نهانی ذهن و روانمان شرم آور و یا اینکه نشانه ی هرگونه ضعف شخصیتی هستند.
هنگامی که به واکاوی این پرسش می پردازیم که با زندگی شغلی مان چه کنیم، بایستی با یقین تمام باور داشته باشیم که بخش عمده ای از پاسخ صحیح پیشاپیش در درون ما حضور دارد. اما بهترین راه حرکت به سوی پاسخ این نیست که بکوشیم سرراست و سریع به نتیجه برسیم، زیرا داده هایی که می توانند یک پاسخ مناسب را تشکیل دهند معمولا در درونمان به درستی واکاوی و مشخص نشده اند؛ ذهن ما ماهیت خود را نمی شناسد و نمیداند واجد چه توانی برای راهنمایی ماست و برای این منظور باید ابتدا از شبکه ی عنکبوتی خطاها و فراموشی ها به درآید. ما باید صبورانه دلگرم باشیم که پیشاپیش مقادیر فراوانی از اطلاعات و تجربیات اخذ کرده ایم که می توانند یاری مان کنند تا تعیین کنیم چه نوع شغلی را باید در پیش بگیریم؛ اما این اطلاعات و تجربیات در پوشش ها و نقاب هایی در ذهنمان جریان می یابند که خود به خود نمی توانیم آنان را بشناسیم یا درک کنیم. این اطلاعات تا جایی که در ذهنمان حضور دارند، ممکن است به شکل نشانگرهایی رمزگذاری شده باشند که گرایش های حرفه ای و شغلی را ارزشگذاری می کنند: این نشانگرها همان احساس های متفاوت لذت، اشتیاق یا انزجار هستند که نسبت به بسیاری از کارها و چالش های نسبتا جزئی و کوچک در درونمان حس میکنیم که شاید در وهله ی نخست به نظر برسند مطلقا هیچ ربطی به هیچ نوع شغل درآمدزا ندارند.
پرسه در کودکی
نکته ی تناقض آمیز این است که آنچه عموما بیش از هرچیز برای هدایت ما به سوی شغلی تازه و رضایت بخش تر مفید واقع می شود، آن افکار گذشته ما نیستند که ربط مستقیمی به کار و شغل دارند. جستجوهای ما برای کاری است که به آن علاقه داشته باشیم و نه شغل هایی که تاکنون داشته ایم؛ ازهمین رو لازم است پیش از انکه عجولانه و شتابزده یک برنامه ی شغل خودمان بچینیم، چیزهای بسیاری در مورد علائقمان و دلیل علاقه مان به آنها بفهمیم. چه بسا اوایل توجهمان را معطوف به آن تصورات خام مان در باب مشاغل کنیم: یعنی کودکی. طی این سالهای متمادی چه وقت هایی بوده است که واقعأ لرزه های شور و هیجان را در خود احساس کرده ایم؟ باید مجال دهیم ذهنمان با آرامش و متانت پیش رود و کوچکترین و چه بسا بی اهمیت ترین جزئیات را در اختیار ما بگذارد.
شاید بسیار دوست داشته ایم کف اتاق خوابمان در خانه ای قدیمی دراز بکشیم (احتمالا هشت ساله بوده ایم و از دفترچه ای با صفحات رنگی قطعات ببریم و یک مجموعه نوارهای رنگی کاغذی بسازیم. گاهی اوقات بنا به عادت دوست داشته ایم روی یک ورق کاغذ سفید به کشیدن خطوط راست مشغول شویم. شاید آن وقتها بلوزی در خانه بوده که به آن واکنش خاصی نشان میداده ایم و روی آن پر از دایره های زردرنگ بوده است؛ یا واقعا دوست داشته ایم در چمنزارهای اطراف درختان حیاط هتلی بدویم و بازی کنیم که در کودکی گاهی اوقات آنجا اقامت داشته ایم؛ یا هنگامی که اتاق خوابمان کاملا تمیز و مرتب بود واقعا احساس شادمانی می کردیم. (شاید) در مدرسه وقتی قرار بود یک پروژه ی مشترک را انجام دهیم واقعا سخت میگذشت و هم کلاسی ای که قرار شده بود با ما کار کند نظرات ما را در مورد اندازه و شکل گزارش کار یا ترتیب اسلایدها قبول نداشت. یا از اینکه برخی اطرافیان همیشه موهایشان را مرتب شانه می کردند بدمان می آمد.
هنگام رجوع به این خاطرات به رویدادهای مهمی برمی خوریم جزء مهمی از تاریخچه ی درونی ترین و خصوصی ترین احساسات ما هستند.چیزی که چه بسا ندانیم دقیقا چه بوده است . شدیدا برایمان دوست داشتنی یا پریشان کننده بوده است. این تکه پاره های نسبتا بی اهمیت، خبر از گرایش های اصلی درونمان میدهند که ممکن است کماکان در درونمان فعال باشند، البته نه در سطحی که تأثیرگذاری مؤثری داشته باشند. باید آرام و با طمأنینه پیش رویم. چه بسا ماه های متمادی تامل و واکاوی دقیق لازم باشد تا برخی از جنبه های اصلی شخصیتمان را آشکار کنیم و تشخیص دهیم؛ جنبه هایی که در نهایت راهنماهای مهمی به سوی یک زندگی شغلی خوب خواهند بود.
اما صرفا گذشته نیست که باید بررسی کنیم. بلکه همچنین باید به گردآوری و تحلیل احساساتمان نسبت به حال حاضر نیز بپردازیم. از آنجا که ذهن، بسیار مستعد این است که رویدادهای بسیار تر و تازه ی زندگی را هر چند ساعت از حافظه پاک کند، باید دفترچه ای دم دست داشته باشیم تا بتوانیم احساسی خاص را به دام اندازیم و بعد به آن رجوع کنیم و بکوشیم بین این احساس و دیگر تجربیاتی که ثبت کرده ایم ارتباطها و پیوندهایی بیابیم. باید کم و بیش با صبر و حوصله ی یک پرنده شناس پیش برویم که در میان استتار علفی خویش – مدت های مدید نشسته و کمین کرده و منتظر است تا پرندهی کمیاب مهاجری را ببیند و سرانجام از آن عکس بگیرد.
احتمالا این نویسنده ها بوده اند که چیره دستانه در اجرای روشی دقیق برای جمع آوری داده پیشگام بوده اند. تقریبا همه ی این نوع افراد همیشه دفترچه هایی همراهشان داشته اند و این دفترچه ها مخصوص احساسهایشان نبوده است (زیرا احساس های همیشگی، اموری مشترک و کلی اند)، بلکه به این دلیل بوده که می دانستند افکار ظاهرا پیش پا افتاده شان ممکن است چقدر ارزشمند باشد؛ و همچنین از تأثیرات گرایش های فراموش کارانه ی مغز ما به خوبی آگاه بوده اند.
دیدگاهتان را بنویسید